سه‌شنبه, ۱۵ تير ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۰۶
نوید شاهد ـ کتاب دختر بابا نوشته خانم مهری حسینی روایتی از مفقود شدن دختر بچه ای که در زمان فرار جمعی از خانواده ها و همسایه ها «مهاجرین جنگ» از دست رژیم بعث عراق، چشم به کمک دوخته بود اما!! شرح واقعه که برا ساس یک حادثه واقعی نوشته شده است را می خوانید...

به گزارش نوید شاهد استان قم، کتاب «دختر بابا» از مجموعه کتاب های گردآوری شده در وصف دوران دفاع مقدس است که دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از مهاجران جنگ تحمیلی می باشد؛ زنان و مردانی که هشت سال دور از دیار خود با خدا همنشین بودند.

کتاب دختر بابا به قلم خانم "مهری حسینی" از نویسندگان حوزه ایثار و شهادت به رشته تحریر درآمده و در سال 1392، با تعداد 80 صفحه، در هزار جلد توسط انتشارات پردیسان، چاپ یاران، منتشر شده است.

داستان این کتاب بر اساس یک حادثه تلخ و غم انگیز واقعی نوشته شده است که خواننده کتاب را اندوهگین و منفعل می سازد.

روایتی از مفقود شدن دختر بچه ای که در زمان فرار جمعی از خانواده ها و همسایه ها «مهاجرین جنگ» از دست رژیم بعث عراق، چشم به کمک دوخته بود اما...

در صفحه 19 الی 20 کتاب دختر بابا این چنین آمده است؛

جمعیت خود را از پشت وانت کشیدند بالا. زهرا عروسک بی دستش را از اتاق آورد گذاشت لب حوض کاشی فیروزه‌ای و رفت تو دستشوییو پشت وانت گوش تا گوش پر بود ازجمعیت. بزرگترها نشسته و بچه ها ایستاده بودند سرپا. مریم دست دختر میانه حسین بنا او را گرفت و گفت: تو بیا جلو کنار من بنشین، باد اذیتت می کند. آفتاب تیز می تابید. عرق سر و روی جمعیت را پوشانده بود. با دستمال دور گردنش عرق پیشانی اش را گرفت. سیگار از جیبش کشید بیرون و آنرا گیراند. هاشم از حیاط زد بیرون و در را کوبید روی هم. پشت وانت جای سوزن انداختن هم نبود. جمعیت کمی جابجا شد، تا توانست جایی برای خود باز کند. ابوهاشم نگاهی انداخته به سر و ته کوچه و پشت فرمان نشست. پیچ کوچه را رد کرد و وارد خیابان چهل متری شد. صدای رگبار گلوله پیچید توی گوشش. پا روی پدال گاز گذاشت. وانت فلکه اردیبهشت را پشت سر گذاشت و پیچید توی خیابان فخررازی. سر و صدای گلوله اوج گرفت تو وانت. در دست اندازهای کف خیابان بالا و پایین می رفت. ابوهاشم از از تو آینه اطراف را می پایید. خیالش که بابت مریم و بچه‌ها و در و همسایه راحت شد. تخته گاز گرفت. باد داغ شتابان خود را از شیشه باز می کشید تو. مریم گوشه چادر را کشید روی صورت علیرضا. هواپیمای عراقی تو آسمان ظاهر شده اند. ابوهاشم از شیشه باز آسمان لاجوردی را کاوید. دو خط سفید و ممتد دل آسمان را نقش زدند. یکباره ته دلش لرزید نکند ماشین را به رگبار ببندند؟ جواب این بنده های خدا را چه بدهم؟ خواست سر ماشین را کج کند به سمت پل اما دلش رضا نداد. باید میرفت و به حسین میگفت که پدرش چشم به راه است. طرف‌های صبح او را، اسلحه به دست حوالی خیابان ساحلی دیده بود. پیچی تو خیابان رودکی در امتداد جوی آب هم ردیف جدول ماشین را خاموش کرد. جیغ رعب آور میگ های عراقی وحشت انداخت تو دل جمعیت. پشت وانت جیغ و فریادشان لابلای صدای تیز و گوشخراش هواپیماها گم شد. زن حاج قاسم داشت زیر لب آیت الکرسی می خواند. صدای صلوات های زن ابوحامد می‌پیچید لابلای آیت الکرسی. دلش پیش ابوحامد بود و نگاه نگران شده آسمان، آن چه در دلش داشت خود را تف و لعنت می کرد که او را تنها گذاشته است. از وقتی که یادش می آمد هیچ وقت روزی را بدون همدیگر سر نکرده بودند.

در صفحه 38 الی 39 می خوانید؛

ابوهاشم نگاه درمانده ای انداخت به چهره آفتاب سوخته زن. حس کرد چیزی مثل قلوه سنگ توی گلویش گیر کرده است. با صدای خفه گفت: «گردن خوردم خانواده و چند تا از همسایه ها را از شهر بردم بیرون.» از زهرا غافل شدیم؛ فکر کردیم پشت وانت پیش برادرهایش است. اما بعد فهمیدیم که زهرا جا مانده. زن لب گزید و گفت: «واویلا خدا به داد مریم برسد.» فقط خدا میداند الان چه حالی دارد. ابوهاشم آهی از ته دل کشید و گفت: هر جا به ذهنم رسید گشتم؛ جایی نمونده که دنبالش نگشته باشم. همه جا را زیر و رو کردم، شده آب و رفته تو زمین. فکر کردم شاید اینجا باشد؛ اما بغض گلویش را خراشید و نتوانست ادامه بدهد. پیشانی لیلا را بوسید و گفت: «بهتر است زودتر لیلا را برداری و از شهر برویم، امنیت ندارد. عراقی ها همین دور و اطراف هستند. هر لحظه ممکن است شهررا بگیرند.. خوبیت ندارد زنی تو شهر بماند»

معرفی کتاب| «دختر بابا»

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده